حكمت 215







 

 

 



 


حکمت 215



اثر سکوت حکيمانه

بکثره الصمت تکون الهيبه

(ابهت آدمي در پرتو کثرت سکوت حکيمانه او حاصل مي‏آيد)

فردوسي:


ز دانش چو جان ترا مايه نيست
به از خامشي هيچ پيرايه نيست‏


مگوي آن سخن کاندر و سود نيست
کز آن آتشت بهره جز دود نيست[1].


مولوي:


گفتگوي ظاهر آمد چون غبار
مدتي خاموش خو کن هوش‏دار


چون که در ياران رسي خامش نشين
اندر آن حلقه مکن خود را نگين‏


رختها را سوي خاموشي کشان
چون نشان جويي مکن خود را نشان[2].


ناصرخسرو:


چرا خاموش نباشي چون نداني
برهنه چون کني عورت به بازار[3].


نظامي گنجوي:


سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکني، تيشه، آهسته دار


نپرسيده هر کو سخن ياد کرد
همه گفته‏ي خويش را (بر) باد کرد


سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند


دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن‏


متاع گران مايه دارم بسي
نيارم برون تا نخواهد کسي[4].


شيخ‏بهائي:


گوش بگشا لب فروبند از مقال
هفته هفته ماه ماه و سال سال‏


اي خوش آنکو رفت در حصن سکوت
بسته دل در ياد «حي لا يموت»


رو نشين خاموش چندان اي فلان
که فراموشت شود نطق و بيان‏


خامشي باشد نشان اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال[5].


جامي:


جامي ز کساد سخن خويش چه رنجي
کم گوي که باشد ز کمي قيمت کالا[6].


اوحدي:


جان از قبل زبان به بيم خطر است
کم گفتن مرد هم به جاي سپهر است‏


دانا که سخن نگويد آن از هنر است
گر گويد گر بد نگويد گهر است[7].


سعدي:


صراف سخن باش و سخن بيش مگو
چيزيکه نپرسند تو از پيش مگو


باباافضل:


کم گوي و بجد مصلحت خويش مگو
چيزيکه نپرسند تو از پيش مگو


جامي:


زبان را گو شمال خامشي ده
که هست از هر چه گويي خامشي به‏


وحشي بافقي:


چو دل را محرم اسرار کردند
خموشي را امانت دار کردند


خموشي پرده پوش راز باشد
نه مانند سخن غماز باشد


جامع التمثيل:


فخر در دانش بود مر مرد را
فخر و دانش هر دو در خاموشي است‏


ابن يمين:


ز گفتن پشيمان بسي ديده‏ام
نديدم پشيمان کس از خاموشي[8].


ناصرخسرو:


سخن چون نگفتي به دينار ماني
وليکن چو گفتي پشيز مسيني[9].


وحشي بافقي:


مهر خموشي به لب خويش نه
پستي خود را نکني فاش به[10].


لامع:


نيست برنده‏تر از تيغ زبان شمشيري
عافيت را سپري نيک چو خاموشي نيست‏


ز خاموشي توان راه نجات خويش سر کردن
توان تا گوش شد لب را بپرهيز از سخن گفتن‏


در سرت گر مغز دانش نيست خاموشي به است
پسته‏ي بي مغز را بنگر که کم لب وا کند[11].


فروتني و فزوني نعمت‏ها

و بالتواضع تتم النعمه

(بر اثر فروتني نعمت آدمي کامل مي‏شود)

نظامي گنجوي:


نبايد نهادن بر اين خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل[12].


مولوي:


تا تواني بنده شو سلطان مباش
زخم کش چون گوي شو چوگان مباش‏


از بهاران کي شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل بروئي رنگ رنگ‏


سالها تو سنگ بودي دلخراش
آزمون را يک زماني خاک باش‏


آب از بالا به پستي ور شود
آنگه از پستي به بالا در رود


گندم از بالا بزير خاک شد
بعد از آن آن خوشه‏ي چالاک شد[13].


ملک‏الشعراء بهار:


فروتن شو اي دوست در روزگار
که مرد فروتن فزون جست يار[14].


فيض کاشاني:


بگذار کبر يا ز در مسکنت درآ
خاتم به عرش هم به تضرع نماز کرد[15].


ابوسعيد ابوالخير:


شاهي طلبي برو گداي همه باش
بيگانه ز خويش و آشناي همه باش‏


خواهي که ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاک پاي همه باش[16].


مولوي:


آنک تواضع کند نگذرد از حد خويش
يا بد او هستي باقي بيرون ز حد[17].





 













  1. شاهنامه فردوسي، ص 499.
  2. ديوان مثنوي معنوي، ص 376.
  3. ديوان ناصرخسرو، ص 18.
  4. کليات خمس حکيم نظامي گنجوي، ص 856.
  5. ديوان شيخ بهائي (ره)، ص 132.
  6. ديوان کامل جامي، ص 704.
  7. ديوان اوحدي کرماني، ص 156.
  8. امثال و حکم، ج 2، ص 1134 و 744 و 647 و 893 و 684 و 912.
  9. فرهنگ صبا، ص 235.
  10. ديوان وحشي بافقي، ص 396.
  11. ديوان لامع، ص 435 و 191 و 270.
  12. کليات خمسه حکيم نظامي گنجوي، ص 1045.
  13. ديوان مثنوي معنوي، ص 39 و 38.
  14. ديوان ملک‏الشعراء بهار، ص 510.
  15. ديوان فيض کاشاني، ص 121.
  16. رباعيات ابوسعيد ابوالخير، ص 52.
  17. ديوان کليات شمس تبريزي، ص 360.