خطبه 090-خطبه اشباح











خطبه 090-خطبه اشباح



و من خطبه له عليه‏السلام

تعرف بخطبه الاشباح و هي من جلائل الخطب. روي مسعده بن صدقه عن الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام انه قال: خطب اميرالمومنين-عليه‏الصلوه و السلام-بهذه الخطبه علي منبر الکوفه و ذلک ان رجلا اتاه فقال له: «يا اميرالمومنين! صف لنا ربنا لنزداد به حبا و به معرفه» فغضب عليه‏السلام و نادي: «الصلاه جامعه» فاجتمع الناس حتي غص المسجد باهله، فصعد المنبر و هو متغير اللون، فحمد الله سبحانه و صلي علي النبي صلي الله عليه و آله، ثم قال:

يعني از خطبه‏ي اميرالمومنين عليه‏السلام است. و مشهور است به خطبه الاشباح، يعني خطبه‏اي که در او ذکر مي‏شود اشباح و اشخاص نوريه و امور مجرده‏ي غير محسوسه و اين خطبه از خطبه‏هاي بزرگ است.

روايت کرده است مسعده پسر صدقه از امام صادق جعفر بن محمد عليهماالسلام که گفت: خطبه خواند اميرالمومنين عليه‏السلام بر منبر کوفه بدين خطبه. و سبب آن بود که به خدمت امير عليه‏السلام

[صفحه 443]

رسيد مردي، پس گفت: «اي اميرمومنان! وصف کن به صفات مدرکه به حس ما پروردگار ما را از براي ما، تا اينکه زياد گردانيم دوستي را از براي او و شناسايي را به او» پس خشمناک شد امير عليه‏السلام از سوال توصيف خدا به اوصاف محسوسه و خواند مردم را به نماز جماعت.[1] پس مردم جمع شدند تا آنکه پر شد مسجد از نمازگزارندگان، پس بالا رفت به منبر، در حالتي که خشمناک و متغيراللون بود، پس سپاس خداي منزه از ادراک کرد و درود بر پيغمبر صلي الله عليه و آله فرستاد، پس گفت:

«الحمدلله الذي لا يفره المنع[2] و لا يکديه الاعطاء و الجود.»

يعني سپاس مختص خدايي است که وافر و بسيار نمي‏گرداند مال و مکنت او را نبخشيدن و کم نمي‏گرداند ثروت و دولت او را بخشيدن وجود، زيرا که هبات و صلات او ايجاد و ابتداي هبه است با اقتدار تام به آن، نه اخراج از جمع آمدهاي در نزد او که بخشش موجب کمي او شود، اگر چه بدلش برسد، زيرا که بدل غير مبدل است. و در صحيفه‏ي سجاديه است: «و کل نعمک ابتدا» و زيرا که بخشش در غير خدا، اخراج از ملکي است به ملکي و هيچ چيز از ملک خدا بيرون نيست، با وصف آنکه بخشنده است، از تملک او بيرون نمي‏رود، زيرا که غير او بنده‏ي مملوک غير متملک اوست.

و بخشيدن او روشن ساختن اوست مر اراضي ماهيات را، مثل روشن ساختن آفتاب

[صفحه 444]

ديوارها را و چنانکه اضائه باعث بيرون شدن ضوء از حوزه‏ي تصرف آفتاب نيست، بخشيدن و فيض خدا نيز موجب بيرون رفتن نور وجود از حيطه‏ي تملک خدا نيست، پس اعطا و منع او يکسان باشد، بلکه از جانب او اعطاء است هميشه و قبول و عدم قبول متفاوت است. گدا کاهل است و الا خوان عطاي او گسترده است ازلا ابدا. نه از برگرفتن کم گردد و نه از برنخوردن زياد.

«اذ کل معط منتقص سواه و کل مانع مذموم ما خلاه.»

يعني به علت اينکه هر بخشنده‏اي غير از خدا کم کرده شده مال است و در عطا از خدا چيزي کم نمي‏شود و هر مانعي غير از خدا مذموم است، يعني ذمه و امان داشته شده است، يعني امان از احتياج را داشته است،[3] زيرا که مال و ملک در غير خدا رافع احتياج است و غني مطلق غني است از احتياج و منع او نيست مگر عدم قابليت قابل و عدم سوال استعداد سايل، پس اگر بخشيده است جواد است و اگر نبخشيده است جواد است، زيرا که اگر بخشيده است به بنده بخشيده است چيزي را که او مستحق بود و اگر منع کرده است منع کرده است چيزي را که مستحق نبود و اگر مي‏بخشيد جور بود نه جود.

«هو المنان بفوائد النعم و عوائد المزيد و القسم.»

يعني اوست منت گذارنده به نعمتهاي وافره‏ي ضروريه و به بخششها و نصيبهاي زائده‏ي تفضليه، يعني رفع‏کننده‏ي تنگي و احتياج است به نعمتها و وسعت‏دهنده است به بخششها.

«عياله الخلق. ضمن ارزاقهم و قدر اقواتهم.»

يعني عيال و جيره‏خوار اويند مخلوقات، ضامن و ملتزم است او روزيهاي ايشان را و

[صفحه 445]

معين‏کننده است روزيهاي صالح ايشان را.

«و نهج سبيل الراغبين اليه و الطالبين ما لديه و ليس بما سئل باجود منه بما لم يسال.»

يعني واضح ساخت راه صلاح معاش راغبين به سوي او را و راه صلاح معاد طالبين ثواب ثابت نزد او را، پس نيست بخشايش او در چيزي که از او سوال شده باشد بيشتر از بخشايش او در چيزي که از او سوال نشده است، زيرا که مائده‏ي بخشش او از براي رزق عيال او آماده است به قدر سوال استعداد و فراخور حال، زيرا که جود ذاتي او نسبت به سائلين و غير سائلين علي‏السويه است و نيست مثل مخلوق که سوال سائل موجب رقت قلب او يا شرم او شود مثلا و عطا به او، پيشتر از آنکه سوال نکرده، کرده باشد و چون سوال در بعضي از مواد، شرط حصول قبول و استعداد است با بودن او نوع عبادتي، امر به حث سوال شده در شريعت مطلقا[4].

«الاول الذي لم يکن له قبل فيکون شي‏ء قبله و الاخر الذي ليس له بعد فيکون شي‏ء بعده.»

يعني مبدا آنچناني است که نيست از براي او مبدئي تا لازم بيايد که مقدم بر او چيزي باشد و آخر و غايت آنچناني است که نيست از براي او غايتي تا اينکه چيزي بعد از او و غايت او باشد، بلکه اوست اول‏الاوايل و آخرالاواخر و بيانش پيشتر گذشت.

«و الرادع اناسي الابصار عن ان تناله او تدرکه.»

يعني مانع مردمکهاي چشمها است از اينکه برسند به او به ديده‏ي سر يا دريابند او را به ديده‏ي سر، زيرا که قاهر بر هر چيز است، مقهور احساسي و ادراکي نشود.

«ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال و لا کان في مکان فيجوز عليه الانتقال.»

يعني روزگار بر او مختلف نيست و بر خلاف حکم او نمي‏تواند تاثير و رفتار کرد تا به

[صفحه 446]

اختلاف او مختلف شود[5] بر او توانائي و عدم توانائي و بخشش و عدم بخشش و غنا و فقر، بلکه در يد قدرت او و جاري است بر حکم او، بلکه اختلاف اوضاع دهر و روزگار از او است و نيست در مکان و مقري تا ممکن باشد بر او انتقال و تغيير، زيرا که واجب‏الوجود مقر و مکان عالم امکان است و روا نيست بر او تمکن بغير اصلا.

«و لو وهب ما تنفست عنه معادن الجبال و ضحکت عنه اصداف البحار: من فلز اللجين و العقيان و نثاره الدر و حصيد المرجان، ما اثر ذلک في جوده و لا انفد سعه ما عنده.»

يعني هر گاه ببخشد آنچه را که معدنهاي کوهها ظاهر مي‏سازند به جهت فيض او و صدفهاي درياها لب به خنده مي‏گشايند و ظاهر مي‏سازند به سبب فضل او، از فلز نقره و طلا و پاشيده‏هاي مرواريد و خوشه‏هاي مرجان، اثري نمي‏بخشد در بخشش او و فاني نمي‏سازد عطايا و بخششهاي واسعه‏ي او را.

«و لقد کان[6] عنده من ذخائر الانعام ما لا تنفده مطالب الانام، لانه الجواد الذي لا يغيضه سوال السائلين و لا يبخله الحاح الملحين.»

يعني و به تحقيق که باشد در نزد او از بقيه‏ي بخشش آن قدري که فاني نمي‏گرداند او را خواهشهاي جميع مردمان، از جهت آنکه بخشاينده است که کم نمي‏گرداند نوال او را سوال سائلين، پس هر قدر که ببخشد بقيه بر حال اول باقي است، پس هرگز نفاد و فنا نيابد و بخيل نمي‏گرداند او را بسيار طلبيدن پرطلب‏کنندگان، از جهت آنکه جود و انعام او ايجاد نعمت است نه اعدام نعمت، پس موجب نشود انعام و اعطاء او مگر ازدياد نعمت وجود را، نه بخل و خست را.

«فانظر ايها السائل! فما ذلک القرآن عليه من صفته فائتم به و استضي بنور هدايته و ما

[صفحه 447]

کلفک الشيطان علمه مما ليس في الکتاب عليک فرضه و لا في سنه النبي صلي الله عليه و آله و ائمه الهدي اثره، فکل علمه الي الله سبحانه فان ذلک منتهي حق الله عليک.»

يعني نگاه بکن اي سائل! در صفت کردن خدا، پس آن صفاتي را که قرآن تو را راه نموده است به آن، پس پيروي آن بکن و طلب روشني کن به نور هدايت قرآن، يعني به آن اوصاف وصف کن خدا را و آن صفاتي را که وسوسه کرده است شيطان تو را به دانستن آن، از صفاتي که در قرآن نيست، بر تو واجب نيست اعتقاد او و نيست در طريقه‏ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و ائمه‏ي هدي که اهل‏بيت اويند حديث او، پس واگذار دانستن آن را به سوي خداي منزه از نقايص، از جهت آنکه منتهاي حق خدا بر تو آنست که صفاتي را که در قرآن و حديث است تو اعتقاد کرده باشي و غير آنها را دانستن و اعتقاد کردن واجب نيست. مثلا در قرآن هست که الله سميع و بصير و عليم، واجب است دانستن و اعتقاد کردن اينکه خدا شنونده و بيننده و دانا است، اما چون در قرآن نيست که خدا شام و لامس و ذايق است، اعتقاد کردن اين صفات حرام و منهي است، لکن بايد اعتقاد کرد که خدا عليم است به مشمومات و ملموسات و مذوقات به تقريب اينکه در قرآن هست که (انه بکل شي‏ء عليم) و علي هذا القياس. خلاصه اينکه اسماء الله تعالي توقيفي است. هر اسمي که در قرآن و دعا و احاديث وارد شده است، بايد خدا را به آن اسم خواند و هر چه وارد نشده است، اگر چه بحسب عقل صحيح باشد، اطلاق آن بر خدا و توصيف خدا به آن اسم، ممنوع و منهي است.

«و اعلم ان الراسخين في العلم هم الذين اغناهم عن اقتحام السدد المضروبه دون الغيوب، الاقرار بجمله ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح الله تعالي اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما و سمي ترکهم التعمق فيما لم يکلفهم البحث عن کنهه رسوخا، فاقتصر علي ذلک و لا تقدر عظمه الله سبحانه علي قدر عقلک فتکون من الهالکين.»

يعني بدان به تحقيق که راسخين در علم و ثابت‏قدمهاي در علم آن جماعتي باشند که بي‏نياز گردانيده است ايشان را از به شدت داخل شدن در آستان درهاي نصب شده پيش

[صفحه 448]

روي اموري که غايب و دور باشند از ادراک، اقرار و اعتقاد کردن به مجمل آنچه را که نمي‏دانند تفسير او را از امور دور و مستور از فهم و ادراک ايشان، پس مدح کرده است خداي تعالي اعتراف ايشان را به عاجز بودن از ادراک آنچه را که احاطه‏ي علمي به او ندارند و ناميده است رسوخ، ترک تعمق و طلب رسيدن به منتهاي علم را در چيزي که تکليف نکرده است ايشان را در تفحص از کنه حقيقت آن.

يعني در قرآن ناميده است ايشان را راسخون في العلم، پس کوتاه گردان علم را بر ترک تعمق و اعتراف به عجز و مگردان قدر عظمت و بزرگي صفات کمال و سمات جلال خداي منزه از ادراک را بر قدر عقل تو تا باشي از هلاک شوندگان. يعني در متشابهات قرآن، مثل يدالله و جنب الله و وجه الله و علي العرش استوي و امثال اينها، از آياتي که ظاهر آنها کفر (است) و بر خدا روا نيست و معنيهاي مقصوده از آنها از غيب محجوب عقول ناقصه است، بايد تعمق نکرد و به فهمهاي ناقص تفسير نکرد، زيرا که معاني مقصوده از آنها در نزد خداست و در نزد راسخون في العلم است که پيغمبر صلي الله عليه و آله و ائمه‏ي هدي باشند و به وحي و الهام خدا، پس بايد رجوع به تفسير و بيان ايشان کرد، اگر چه در نظر عقول ناقصه، آن تفسير مستبعد باشد و بايد اقرار و اعتقاد اجمالي به بيان و تفسير ايشان کرد، چنانکه آيه‏ي کريمه به آن مشعر است. قوله تعالي: ( و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون في العلم يقولون آمنا به کل من عند ربنا)[7] يعني نمي‏داند تاويل متشابه قرآن را و مقصود از معني آن را، مگر خدا و مگر آن کساني که راسخ و ثابت در علمند در حالتي که راسخون مي‏گويند که تصديق و اعتقاد کرديم به آن متشابه و هر علمي از پيش پروردگار ما است، ([8] و اقرار ايشان به اينکه تصديق کرديم و هر علم از پيش پروردگار

[صفحه 449]

است، تصريح است به اينکه اين علم و تصديق از پيش پروردگار و به وحي و الهام او است نه به فکر ايشان. پس منحصر شد علم به آن به وحي و الهام و به تصديق تفسير و بيان ارباب وحي و الهام، نظر به حصر در آيه‏ي شريفه.[9].

«هو القادر الذي اذا ارتمت الاوهام لتدرک منقطع قدرته و حاول الفکر المبرا من خطر الوسواس[10] ان يقع عليه في عميقات غيوب ملکوته و تولهت القلوب اليه لتجري في کيفيه صفاته و غمضت مداخل العقول من حيث ان تبلغه[11] الصفات لتناول علم ذاته ردعها و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصه اليه سبحانه.»

يعني اوست تواناي آنچناني که اگر تيراندازي کنند وهمها به تيرهاي نظر و فکر از براي اينکه دريابند منتهاي توانايي او را و اگر قصد کند قوه‏ي مفکره‏ي بري‏ء از خطورات وسوسه‏هاي شيطاني به اينکه واقع شود بر او در عمقهاي اسرار عالم غيب او و اگر به شدت مشتاق و مايل شوند دلها به سوي او از براي اينکه بيابند راهي در چگونگي صفات او و اگر دقيق و باريک گردد راههاي فکر عقلها از حيثيت اينکه صفات نمي‏رسد به او، از براي اينکه برسند به دانستن ذات او، رد مي‏کند و برمي‏گرداند آن قادر، اوهام و عقول را، از کمال قدرت خود، در حال اينکه قطع کرده‏اند و طي نموده‏اند جاههاي هلاکت تاريکيهاي غايب از حواس را، در حالتي که رهيده‏اند از غير و رو آورده‏اند به

[صفحه 450]

سوي او سبحانه.

«فرجعت اذ جبهت معترفه بانه لا ينال بجور الاعتساف کنه معرفته و لا تخطر ببال اولي الرويات خاطره من تقدير جلال عزته.»

يعني پس برمي‏گردند[12] زماني که ممنوع شده‏اند، در حالتي که معترفند به اينکه رسيده نمي‏شود و مدرک نمي‏گردد به ظلم بيراهه رفتن کنه معرفت او و خطور نمي‏کند در دل صاحب فکري خطور اندازه کردن بزرگي غلبه‏ي او.

«الذي ابتدع الخلق علي غير مثال امتثله و لا مقدار احتذي عليه من خالق معبود کان قبله.»

آنچنان خدايي که انشاء و اختراع کرد مخلوقات را بدون صورتي که بردارد مانند او را و بدون اندازه (اي) که مطابق بر او سازند خلق خود را، در حالتي که آن مثال و اندازه از خالق معبودي باشد پيش از او، يعني صورتي و اندازه (اي) از مصوري و مهندسي پيش از او صادر نشده است تا شبيه و مطابق او را ساخته باشد، زيرا که اوست اول مصور و مهندس.

«و ارانا من ملکوت قدرته و عجائب ما نطقت به آثار حکمته و اعتراف الحاجه من الخلق الي ان يقيمها بمساک قوته، ما دلنا باضطرار قيام الحجه له بمعرفته[13].

يعني نمود به ما از تسلط توانائي خود و از عجايب صنعي که گويا بود به آن علامتهاي درست کرداري او و از اعتراف مخلوقات به احتياج به سوي اينکه برپا دارد آنها را به نگاهداري قوت و قدرت خود، آن قدري را که راهنما شد ما را به برپا بودن حجت و برهان اضطراريه‏ي قطعيه از براي معرفت تصديق به وجود او و صفات کمال او.

«و ظهرت في البدائع التي[14] احدثتها آثار صنعه و اعلام حکمته، فصار کل ما خلق حجه له و دليلا عليه و ان کان خلقا صامتا، فحجته بالتدبير ناطقه و دلالته علي المبدع قائمه.»

[صفحه 451]

يعني و آشکار است در مصنوعات عجيبه که احداث کرده است دلايل صنعت او و شواهد حکمت او، پس گرديده است هر چيزي را که خلق کرده است حجت از براي هستي او و دليل بر خدائي او و اگر چه باشند مخلوق بي‏زبان، پس حجت و برهان خدا گويا است بر تدبير و ربوبيت او و دليل او برپا است بر مبدعيت و مبدايت او.

«فاشهد ان من شبهک بتباين اعضاء خلقک و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبه لتدبير حکمتک، لم يعقد غيب ضميره علي معرفتک و لم يباشر قلبه اليقين بانه لا ند لک و کانه لم يسمع تبرء التابعين من المتبوعين اذ يقولون: (تالله ان کنا لفي ضلال مبين، اذ نسويکم برب العالمين)»[15].

يعني پس شهادت مي‏دهم که هر کسي که تشبيه کرده است تو را به خلق تو در داشتن اعضاي متباينه و سوراخهاي مفاصل متلاصقه‏ي مستوره در پوست و گوشت از تدبير حکمت تو، اعتقاد نکرده است سر ضمير او که دل باشد، بر معرفت تو و مباشر دل او نشده است يقين به اينکه مثلي و مانندي از براي تو نيست و گويا نشنيده است حکايت بيزاري جستن مشرکين از خداهاي خودشان در روز قيامت (را) که مي‏گويند: سوگند به خدا که به تحقيق بوده‏ايم ما در دنيا در گمراهي آشکار به سبب آنکه شما مخلوقات را مشابه و مساوي گردانيده بوديم به پروردگار عالميان.[16].

«کذب العادلون بک، اذ شبهوک باصنامهم و نحلوک حليه المخلوقين باوهامهم و جزاوک تجزئه المجسمات بخواطرهم و قدروک علي الخلق المختلفه[17] بقرائح عقولهم.»

يعني پس دروغ گفته‏اند و افترا کرده‏اند آن اشخاصي که مخلوق تو را مساوي تو دانسته‏اند، در وقتي که تشبيه کرده‏اند تو را به بتهاي خودشان و بخشيده‏اند[18] تو را زيور مخلوقين به وهمهاي خودشان و صاحب اجزاء و اعضاء دانسته‏اند تو را، مثل اعضاء و

[صفحه 452]

اجزاي حيوانات مجسمه در دلهاي خودشان و گردانيده‏اند از براي تو قدر و مقدار بر مثال مخلوقات مختلفه المقادير کوچک و بزرگ در رايهاي عقلهاي خودشان.

«فاشهد ان من ساواک بشي‏ء من خلقک فقد عدل بک و العادل بک کافر بما تنزلت به محکمات آياتک و نطقت عنه شواهد حجج بيناتک.»

يعني پس شهادت مي‏دهم که کسي که مساوي و مشابه ساخت تو را به چيزي از خلق تو، پس به تحقيق که گردانيده است از براي تو عديل و شريک و کسي که گردانيده از براي تو شريک، کافر و منکر حق است، به دلايل نقليه‏اي که نازل است به آن آيات محکمات تو و به براهين عقليه‏اي که گويا است به او شاهدهاي حجتهاي واضحه‏ي ظاهره‏ي تو.

«و انک انت الله الذي لم تتناه في العقول، فتکون في مهب فکرها مکيفا و لا في رويات خواطرها محدودا مصرفا[19].

يعني و به تحقيق تو خدايي آنچناني که درنمي‏آيي به نهايت و کنه در عقلها، تا باشي در محل وزيدن فکر آنها صاحب کيفيت، يعني باشي در قواي ادراکيه‏ي آنها محفوف به تشخصات و مکيف به کيفيات ذهنيه و نه اينکه باشي در فکرهاي خواطر آنها يعني در قوه‏ي عقليه‏ي آنها صاحب حد و جنس و فصل و محلل به اجزاي تحليليه‏ي عقليه‏ي ماهيت و وجود، چنانکه خاصيت ممکنات است.

منها

«قدر ما خلق فاحکم تقديره و دبره فالطف تدبيره و وجهه لوجهته فلم يتعد حدود منزلته و لم يقصر دون الانتهاء الي غايته و لم يستصعب اذ امر بالمضي علي ارادته و کيف[20] و انما

[صفحه 453]

صدرت الامور عن مشيئته.»

يعني قرار داد از براي جميع مخلوقات قدر معيني از بقا و محکم گردانيد تقدير و تعيين آنها را، يعني گردانيد آن قدر معين را لازم غير منفک از او و نگاه کرد مال و عاقبت امر او را، پس با رفق و منفعت گردانيد مال و عاقبت امر او را و متوجه گردانيد او را به جهت مطلوب و غايت او، پس تجاوز نمي‏کند نهايات منزلت و مقدار خود را و نمي‏ايستند بدون منتهي شدن به غايت و مقصود خود و دشوار نمي‏گرداند امري را در وقتي که امر کرد به چيزي به گذشتن بر نهج اراده‏ي او و چگونه دشوار باشد؟ و حال آنکه البته صادر است امور از مجرد مشيت او و تخلف از مشيت او نمي‏کند.

«المنشي‏ء اصناف الاشياء بلا رويه فکر آل اليها و لا قريحه غريزه اضمر عليها و لا تجربه افادها من حوادث الدهور و لا شريک اعانه علي ابتداع عجائب الامور.»

يعني ابتداکننده‏ي ايجاد انواع چيزها، بدون انديشه و تامل در فکري که راجع گردد به سوي آنها و نه قوه‏ي فکريه‏ي طبيعيه که در ضمير گرفته باشد خلقت چيزها را به جهت آن و نه علم تجربه‏اي که حاصل کرده باشد از حوادث زمانه و روزگار و نه شريکي که اعانت و کمک کرده باشد او را بر اختراع کردن امور عجيبه.

«فتم خلقه،[21] و اذعن لطاعته و اجاب الي دعوته، لم يعترض دونه ريث المبطي‏ء و لا اناه المتلکي‏ء.»

يعني پس تمام شد مخلوق او و قبول کرد مر طاعت او را و جواب داد خواندن او را، ظاهر نشد در نزد او کندي کند سازنده و نه درنگ تاخير اندازنده.

«فاقام من الاشياء اودها و نهج حدودها و لاءم بقدرته بين متضادها و وصل اسباب قرائنها و فرقها اجناسا مختلفات في الحدود و الاقدار و الغرائز و الهيئات.»

يعني پس راست گردانيد از چيزها کجي آنها را و واضح ساخت غايات و نهايات آنها

[صفحه 454]

را و التيام داد به قدرت خود ميان اضداد آنها و متصل گردانيد اسباب عوارض آنها را و پراکنده گردانيد او را در جنسهاي مختلفه در اشکال و مقادير و اخلاق و صفات.

«بدايا خلائق احکم صنعها و فطرها علي ما اراد و ابتدعها.»

يعني آن چيزها عجايب مخلوقاتي باشند که محکم گردانيد خلقت آنها را و ابتدا کرد ايجاد آنها را بر نهج اراده‏ي خود و اختراع کرد آنها را.

و منها في صفه السماء

يعني بعضي از آن خطبه در صفت آسمان است.

«و نظم بلا تعليق رهوات فرجها و لاحم صدوع انفراجها و وشج بينها و بين ازواجها.»

يعني به يک ريسمان کشيد و متصل گردانيد بدون ريسمان کشيدن مواضع واشده‏هاي آسمان را و چسبانيد با هم پاره‏هاي واشده‏هاي او را، يعني طبقات مختلفه‏ي آسمان را با هم در پيوست و به يک رشته کشيد و متصل ساخت به نحوي که در ميان آن طبقات فاصله و خلل و فرجي نماند، مثل نظم علاقه‏ي مرواريد و بست با هم و وصل کرد ميان او و ميان جفتهاي او که نفوس باشند.

«و ذلل للهابطين بامره و الصاعدين باعمال خلقه، حزونه معراجها.»

و آسان گردانيد از براي ملائکه‏ي فرودآيندگان از آسمان به امر خدا و ملائکه‏ي بالاروندگان از زمين با عملها و کارهاي خلق خدا، نردبان آسمان را، يعني تاثيرات اجرام علوي را در اجسام سفلي و بالا بردن و اظهار کردن آثار و خواص اجسام سفلي را، به درجات حرکات ايشان، آسان گردانيد.

«ناداها بعد اذ هي دخان، فالتحمت عري اشراجها.»

يعني آواز کرد آسمان را بعد از آنکه دود بودند، پس ملحق و چسبيده با هم گرديد سوراخهاي پهلوهاي قطعات آن دود، يعني ندا کرد هيولاهاي ايشان را به ملصق شدن به

[صفحه 455]

صور جسميه و نوعيه و تعلميه، پس چسبيدند با هم و متصل گرديدند با يکديگر.

«و فتق بعد الارتتاق صوامت ابوابها.»

يعني و واکرد و گشود بعد از جمع بودن در يکجا، درهاي مغلق بسته شده‏ي او را، يعني بعد از آنکه جمع بودند در علوم ملائکه‏ي مدبره‏ي ارباب اصنام، واکرد خداي تعالي درهاي وجود بسته‏ي ايشان را.

«و اقام رصدا من الشهب الثواقب علي نقابها.»

يعني برپا کرد ديده‏بان از ستاره‏هاي افروخته‏ي سوراخ‏کننده‏ي بر رخنه‏هاي آسمان از براي منع شياطين، يعني محفوظ داشت قواي ادراکيه‏ي خياليه‏ي او را، از دخول شکوک و شبهات به انوار علوم عقليه‏ي آن.

«و امسکها من ان تمور في خرق الهواء بايده و امرها ان تقف مستسلمه لامره.»

يعني نگاهداشت به قوت خود او را از اينکه حرکت کند از مکان خود در شکافتن هوا، يعني در حرکت خود و امر کرد او را به ساکن شدن در حرکت خود، در حالتي که مطيع مر امر اوست، يعني نگاه داشت او را از اينکه خارج شود از حکم عقل خود در خرق هواي نفس خود و امر کرد او را در ايستادن بر عبادت و وجد و رقص خود بدون عصيان.

«و جعل شمسها آيه مبصره لنهارها و قمرها آيه ممحوه من ليلها، فاجراهما في مناقل مجراهما و قدر مسيرهما[22] في مدارج درجيهما، ليميز بين الليل و النهار بهما و ليعلم عدد السنين و الحساب بمقاديرهما.»

يعني خلق کرد آفتاب را و گردانيد علامت بيناکننده از براي او و گردانيد ماه را علامت محو و کلف داشته شده از براي شب او، پس حرکت داد آنها را در منازل مجراي ايشان، يعني به حرکات خاصه‏ي ايشان و مقدر و معين گردانيد مقدار حرکت هر يک را در

[صفحه 456]

پله‏هاي سرعت و بطوء حرکت ايشان، تا تميز کرده شود ميانه‏ي شب و روز به سبب ايشان و تا دانسته شود شماره‏ي سالها را و حسابهاي اوقات را به مقدار حرکات ايشان.

«ثم علق في جوها فلکها و ناط بها زينتها من خفيات دراريها و مصابيح کواکبها»

يعني پس معلق ساخت در فضا مدار آسمان را، يعني بدون اينکه در مسافت جسميه (اي) حرکت کند و مربوط گردانيد به او زينت او را از ستاره‏هاي روشن مخفي در روز و چراغهاي ستارگان.

«و رمي مسترقي السمع بثواقب شهبها و اجراها علي اذلال تسخيرها، من ثبات ثابتها و مسير سائرها و هبوطها و صعودها و نحوسها و سعودها.»

يعني و انداخت تير سوزان سوراخ‏کننده‏ي او را به شياطين سخن‏چين و جاري گردانيد او را بر مسخر بودن بر حالات خود، از ثابت بودن ثوابت او و سير سيار او و هابط بودن او و صاعد بودن او و نحوست نحوس او و سعادت سعود او.

منها في صفه الملائکه عليهم‏السلام

يعني بعضي از آن خطبه در وصف ملائکه عليهم‏السلام است.

«ثم خلق سبحانه لاسکان سماواته و عماره الصفيح الاعلي من ملکوته، خلقا بديعا من ملائکه.»

پس خلق کرد[23] خداي سبحانه از براي مسکن کردن در آسمانهاي او و آبادي کردن جانب اعلاي از مملکت او، مخلوق عجيبي از ملائکه‏ي خود.

«ملابهم فروج فجاجها و حشا بهم فتوق اجوائها.»

يعني مملو ساخت به ملائکه‏ي نفوس مجرده، شکافها و مکانهاي خالي از راههاي واسعه‏ي آسمان را که عبارت از استعداد ايشان باشد از براي تعلق نفوس مجرده که

[صفحه 457]

نشسته‏اند در مواضع مجرده از مواد جسميه و در طرق ادراکات عقليه‏ي ايشان و محشو و پر گردانيد به ملائکه‏ي نفوس منطبعه که قواي ادراکيه‏ي خياليه‏ي ايشان باشند، شکافهاي فضاي ايشان را، که تمام اجزاي جسم ايشان باشد که اجوف و خالي از شعور است و حلول کرده است در جميع آن اجزاي نفس منطبعه، مثل انطباع قوه‏ي خياليه‏ي انساني در دماغ، اما جميع اجزاي آسمان به منزله‏ي دماغ و محل نفس منطبعه است.

«و بين فجوات تلک الفروج زجل المسبحين منهم في حظائر القدس و سترات الحجب و سرادقات المجد.»

يعني در ميان جاههاي فراخ آن فرجه‏ها آوازهاي تسبيح ملائکه‏ي مسبحين باشد، در فضاي حظيره‏ي قدس که بهشت باشد و در پرده‏هاي حجاب و در آستانهاي بزرگي حضرت پروردگار که عالم عقول باشد و رسيدن او از ملائکه‏ي نفوس مجرده‏ي آسماني به عالم عقول و شنيدن اهل آن عالم آواز ايشان را، عبارت از دعاي ايشان و طلب زبان استعداد ايشان است مر علوم و ادراکات را و افاضه‏ي آنها است علوم و صور ادراکيه را بر ايشان.

«و وراء ذلک الرجيج الذي تستک منه الاسماع، سبحات نور تردع الابصار عن بلوغها، فتقف خاسئه علي حدودها.»

يعني در پشت سر صاحبان آوازهايي که کوفته مي‏شود گوشها از او، شعاعها و درخشندگيهاي نور مي‏باشد که منع مي‏کند ديده‏هاي نفوس از ادراک و رسيدن به ايشان، پس مي‏ايستند متحير و دور از حدود و جوانب آنها و آن اشعه عبارت از عقول نوريه‏اند که ديده‏هاي نفوس از تماشاي حال نوراني ايشان محجور و کور است.

«انشاهم علي صور مختلفات و اقدار متفاوتات، اولي اجنحه تسبح جلال عزته.»

يعني ابتدا کرد ايجاد ايشان را بر صورتهاي نوعيه‏ي مختلفه و مقدار استعدادات متفاوته، از براي تحصيل کمالات معارف، در حالتي که صاحب پرهاي قوت اکتساب علوم و معارف باشند و در حالتي که تنزيه مي‏کنند بزرگي سلطنت او را.

[صفحه 458]

«لا ينتحلون ما ظهر في الخلق من صنعه و لا يدعون انهم يخلقون شيئا معه مما انفرد به، (بل عباد مکرمون، لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون) »[24].

يعني نمي‏بندند به خود آنچه را که ظاهر است در مخلوقات که از صنع خداست، يعني اعتقاد نمي‏کنند که مصنوع ايشان است و حال آنکه ايشان واسطه‏ي ايجاد مصنوعات باشند و ادعا نمي‏کنند که ايشان شريک خدايند در ايجاد، چنانکه بت‏پرستان، ايشان را شريک خدا مي‏دانند، بلکه ملائکه بندگاني باشند گرامي داشته شده، پيشي نمي‏گيرند خدا را در گفتار و ايشان به امر خدا عمل و کار مي‏کنند.

«جعلهم[25] فيما هنالک اهل الامانه علي وحيه و حملهم الي المرسلين ودائع امره و نهيه.»

يعني خلق کرد در ميان ملائکه‏اي که متصف به آن اوصاف بودند که (عباد مکرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون)، باشد اهل امانت بر وحي خود را و متحمل گردانيد ايشان را در فرستادن به سوي پيغمبران امانتهاي امر و نهي خود را.

«و عصمهم من ريب الشبهات، فما منهم زائغ عن سبيل مرضاته و امدهم بفوائد المعونه و اشعر قلوبهم تواضع اخبات السکينه.»

يعني معصوم گردانيد و واپائيد ايشان را در معارف الهيه از رشک شبهات و وساوس شيطاني، پس نيست از ايشان کسي که منحرف باشد از راه رضاي او و تقويت و کمک کرد ايشان را در تحصيل منافع معونت و معيشت ايشان که علوم و معارف باشد و اعلام و تعليم کرد به دلهاي ايشان فروتني خشوع قرار و آرام را، يعني تواضعي را که مستلزم خشوع مستلزم آرام باشد، در دلهاي ايشان خلق کرد.

«و فتح لهم ابوابا ذللا الي تماجيده و نصب لهم منارا واضحه علي اعلام توحيده.»

يعني گشود از براي ايشان درهاي آساني را به سوي اصناف تمجيد و ستايش او و نصب کرد از براي ايشان علامتهاي ظاهره‏ي واضحه، يعني دلايل قطعيه بر بلنديهاي توحيد

[صفحه 459]

و يگانگي او، که توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي باشد.

«لم تثقلهم موصرات الاثام و لم ترتحلهم عقب الليالي و الايام.»

يعني سنگين به گناه نمي‏گرداند ايشان را اسباب گناهان سنگين، زيرا که نفس اماره‏ي به سبب گناه در ايشان نيست و کوچ نمي‏دهد ايشان را و از حالي به حالي نمي‏گرداند ايشان را تعاقب شبها و روزها، زيرا که برتر از زمان باشند.

«و لم ترم الشکوک بنوازعها عزيمه ايمانهم[26] و لم تعترک الظنون علي معاقد يقينهم.»

يعني منازعه نمي‏تواند کرد محرکات و دواعي تشکيکات با جزم اعتقاد ايشان و جدال نمي‏تواند کرد وهمها بربستن يقين ايشان، زيرا که اسباب شکوک و اوهام که نفس اماره است در ايشان نيست.

«و لا قدحت قادحه الاحن فيما بينهم و لا سلبتهم الحيره ما لاق من معرفته بضمائرهم و ما سکن من عظمته و هيبه جلالته في اثناء صدورهم.»

يعني آتش نمي‏دهد آتش‏زنه‏ي حسد در ميان ايشان، زيرا که قوه‏ي شهويه و غضبيه در ايشان نيست و رفع نمي‏تواند کرد تردد خاطر آنچه را که ملاقات کرده است از معرفت او دلهاي ايشان را، يعني تردد و تشکيک در معرفت عارض ايشان نمي‏شود، زيرا که معارف ايشان شهودي جبلي است، نه کسبي فکري و ساکن است و جا گرفته است بزرگي و خوف سلطنت او در وسط سينه‏هاي ايشان.

«و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها علي فکرهم.»

يعني طمع نمي‏کند در ايشان و عارض ايشان نمي‏شود وسوسه‏ها پس بکوبد چرک او بر تدبر و تفکر ايشان، زيرا که از موسوس محفوظند.

«و منهم[27] من هو في خلق الغمام الدلح و في عظم الجبال الشمخ و في قتره الظلام الايهم.»

يعني بعضي از آن ملائکه کسي است که او از براي خلق کردن ابرهاي سنگين و

[صفحه 460]

کوههاي بزرگ بلند است و از براي غبار تاريک سياه است.

«و منهم من قد خرقت اقدامهم تخوم الارض السفلي، فهي کرايات بيض قد نفذت في مخارق الهواء و تحتها ريح هفافه تحبسها علي حيث انتهت من الحدود المتناهيه.»

يعني بعضي از ملائکه کساني باشند که شکافته است پاهاي آنها حدود و نهايات زمين پايين را، پس باشند ايشان مثل علم و بيرقهاي سفيد که فرورفته باشند از مواضع شکاف هوا و در تحت آنهاست باد و هواي طيبه و ساکن نگاه مي‏دارد آن علم آن باد را بر هر مکاني که برسد از اطراف متناهي محدود و اين صنف از ملائکه حمله‏ي عرش باشند که پاهاي سلطنت و اقتدار ايشان در اطراف زمين است و خارج شده‏اند از شکافهاي هوا و فضاي عالم نفس کل و در تحت تصرف ايشان باشند رياح نفوس طيبه که وامي‏دارند آنها را بر هر ماده‏ي مستعدي.

«قد استفرغتهم اشغال عبادته و وسلت[28] حقائق الايمان بينهم و بين معرفته و قطعهم الايقان به الي الوله اليه و لم تجاوز رغباتهم ما عنده الي ما عند غيره.»

يعني به تحقيق که فارغ گردانيده است ايشان را از همه‏ي شغلها شغل عبادت او و وسيله‏ي قرب شده است اعتقادات يقينيه ميان ايشان و ميان معرفت او و قطع از علايق کرده است يقين و شهود به او روي آوردن به سوي عشق و حيرت عظمت و جلال او و تجاوز نکرده است رغبت و شوق ايشان از بهجت و سروري که ثابت پيش اوست، به سوي آنچه در پيش غير اوست.

«قد ذاقوا حلاوه معرفته و شربوا بالکاس الرويه من محبته و تمکنت من سويداء قلوبهم وشيجه خيفته.»

يعني به تحقيق که چشيدند شيريني معرفت او را و آشاميدند جام سيرابي از دوستي او را و قرار گرفت در زمين دلهاي ايشان ريشه‏ي ترس او.

[صفحه 461]

«فحنوا بطول الطاعه اعتدال ظهورهم و لم ينفد طول الرغبه اليه ماده تضرعهم و لا اطلق عنهم عظيم الزلفه ربق خشوعهم.»

يعني پس ميل دادند به سوي درازي طاعت و عبادت راستي پشتهاي خود را، يعني طول طاعت را متحمل شدند و نيست نگردانيد درازي رغبت و شوق به سوي او، استعداد تضرع و زاري ايشان را و نگشود از گردن ايشان تقريب بسيار حلقه‏ي خشوع و خاکساري ايشان را.

«و لم يتولهم الاعجاب فيستکثروا ما سلف منهم و لا ترکت لهم استکانه الاجلال نصيبا في تعظيم حسناتهم.»

يعني متوجه نشد ايشان را به عجب و کبر افتادن، پس بسيار بشمارند آن طاعاتي را که پيشتر کرده‏اند و وانگذاشت از براي ايشان تضرع و زاري در جلالت و عظمت او نصيبي و حظي از براي تعظيم ايشان اعمال حسنه‏ي خود را.

«و لم تجر الفترات فيهم علي طول دووبهم و لم تغض رغباتهم فيخالفوا عن رجاء ربهم و لم تجف لطول المناجاه اسلات السنتهم.»

يعني جاري نشد سستي در ايشان به علت درازي مدت جد و تلاش ايشان و کم نگرديد شوق ايشان پس مخالفت ورزند از اميد پروردگار خود و خشک نشد به تقريب درازي مدت مناجات پروردگارتري زبانهاي ايشان.

«و لا ملکتهم الاشغال فتنقطع بهمس الجوار اليه اصواتهم و لم تختلف في مقاوم الطاعه مناکبهم.»

يعني مالک نگرديد شغلهاي ديگر ايشان را، پس منقطع گردد به سبب پست شدن آوازهاي بلند دعاي ايشان صداهاي ايشان، يعني منقطع از استماع اجابت نشد. و مختلف نشد در صفهاي طاعت دوشهاي ايشان، يعني از صف طاعت قدمي پيش و پس نگذاشتند و خارج نشدند.

«و لم يثنوا الي راحه التقصير في امره رقابهم.»

[صفحه 462]

يعني دو تا نکردند از جهت ميل به سوي راحت، تقصير و کوتاهي در امر او گردنهاي خود را، يعني گردن دل بندگي ايشان راست است، ميل به انحراف و تقصير نمي‏کند.

«و لا تعدوا علي عزيمه جدهم بلاده الغفلات و لاتنتضل في هممهم خدائع الشهوات. »

يعني قهر و ظلم نمي‏تواند کرد بر محکم بودن تلاش و سعي ايشان کندي غفلتها و تيراندازي در همتهاي ايشان نمي‏کند مکرهاي شهوات و خواهشها.

«قد اتخذوا ذا العرش ذخيره ليوم فاقتهم و يمموه عند انقطاع الخلق الي المخلوقين برغبتهم.»

يعني اخذ کردند و گرفتند صاحب عرش را ذخيره از براي روز احتياج خود و قصد و طلب او کردند به رغبت و شوق خودشان در وقت منقطع شدن خلق از جميع خلايق، يعني روز قبض جميع ارواح.

«لا يقطعون امد غايه عبادته و لا يرجع بهم الاستهتار بلزوم طاعته، الا الي مواد من قلوبهم غير منقطعه من رجائه و مخالفته.»

يعني قطع و طي نمي‏کنند مدت غايت عبادت او را، يعني اعتقاد نمي‏کنند که به زمان منتهاي عبادت او مي‏رسند و راجع نمي‏سازد ايشان را حرص به لزوم طاعت او، مگر به سوي استعداد غير منقطعه‏ي دلهاي ايشان از رجاء او و خوف او، يعني استظهار به لزوم طاعت راجع نمي‏سازد ايشان را به اميد و بيم دلهاي ايشان، يعني اميد مقبول شدن و بيم رد شدن، پس چگونه گمان کنند که طي مدت غايت عبادت مي‏کنند.

«لم تنقطع اسباب الشفقه منهم فيتوا في جدهم و لم تاسرهم الاطماع فيوثروا و شيک السعي علي اجتهادهم.»

يعني منقطع نشد اسباب خوف از ايشان پس ضعيف گردند در سعي خودشان و اسير نکرد ايشان را طمعهاي دنيا پس اختيار کنند سرعت سعي دنيا را بر اجتهاد امر آخرت ايشان.

«لم يستعظموا ما مضي من اعمالهم و لو استعظموا ذلک لنسخ الرجاء منهم شفقات وجلهم.»

[صفحه 463]

يعني بزرگ نمي‏شمارند عملهاي گذشته‏ي خود را و اگر بزرگ مي‏شمردند آن را هر آينه رفع مي‏کرد اميد ايشان ترسهاي بسيار ايشان را.

«و لم يختلفوا في ربهم باستحواذ الشيطان عليهم و لم يفرقهم سوء التقاطع و لا تولاهم غل التحاسد و لا شعبتهم مصارف الريب و لا اقتسمتهم اخياف الهمم.»

يعني خلف نمي‏کنند در عبادت پروردگار ايشان به سبب تسلط شيطان بر ايشان و متفرق نمي‏سازد ايشان را بدي از يکديگر بريدن و دشمني و متوجه ايشان نمي‏شود کينه‏ي حسد بردن بر يکديگر و دسته دسته نگردانيد ايشان را وجوه تشکيکات و منقسم به اصناف مختلفه نساخت ايشان را اصناف عزمها.

«فهم اسراء الايمان لم يفکهم من ربقته زيغ و لا عدول و لا وني و لا فتور.»

يعني پس ايشان بندگان ايمانند آزاد نمي‏گرداند ايشان را از حلقه‏ي بندگي ايمان، ميل و عدول از حق و نه ضعف سستي در اطاعت، يعني عدول از حق و سستي در اطاعت عارض ايشان نمي‏شود تا ايشان را از ايمان بيرون ببرد.

«و ليس في اطباق السماوات موضع اهاب الا و عليه ملک ساجد، او ساع حافد، يزدادون علي طول الطاعه بربهم علما و تزداد عزه ربهم في قلوبهم عظما.»

يعني و نيست در طبقات آسمانها به مقدار مکان پوست حيواني، مگر اينکه بر اوست فرشته‏ي سجده‏کننده (اي)، يا متحرک خدمت‏کننده (اي)، زياد مي‏گردانند به جهت درازي طاعت پروردگار ايشان علم خود را و زياد مي‏گرداند سلطنت پروردگار در دلهاي ايشان عظمت و بزرگي را.

و غرض از بيان اوصاف مختلفه‏ي ملائکه تحريص عباد است بر تخلق به اخلاق ملائکه و تجنب از اوصاف شياطين.

و منها في صفه الارض و دحوها علي الماء

يعني بعضي از آن خطبه در صفت زمين و پهن کردن زمين

[صفحه 464]

است بر روي آب.

«کبس الارض علي مور امواج مستفحله و لجج بحار زاخره.»

يعني داخل کرد زمين را بر اضطراب موجهاي شديده و بر بلنديهاي درياهاي عظيمه.

«تلتطم اواذي امواجها و تصطفق متقاذفات اثباجها»

يعني در حالتي که بر هم مي‏کوفتند موجهاي شديد آن درياها و در حالتي که بر هم مي‏زدند بر هم ريخته‏هاي آبهاي بزرگ درياها.

«و ترغوا زبدا کالفحول عند هياجها.»

يعني بيرون مي‏انداختند کف را مثل شتر نر در حال مستي خود.

«فخضع جماح الماء المتلاطم لثقل حملها و سکن هيج ارتمائه اذ وطئته بکلکلها و ذل مستخذيا اذ تمعکت عليه بکواهلها.»

يعني آرام شد بي‏آرامي و چموشي آب برهم کوبنده از جهت سنگيني برداشتن زمين و ساکن گرديد و ايستاد هيجان و شدت برهم ريختن آب در وقتي که پامال کرد زمين آب را به سينه‏ي خود و نرم رفتار گرديد آب در حالتي که خاضع است در زماني که غلطانيد زمين بر آب شانه‏هاي خود را.

«فاصبح بعد اصطخاب امواجه ساجيا مقهورا و في حکمه الذل منقادا اسيرا.»

يعني صبح کرد بعد از بلند صدا کردن موجهاي او آرام گيرنده و مغلوب شده و در حلقه‏ي لجام مذلت پيرو و گرفتار شده.

و شايد که مراد از آب متلاطم زخار مواج مضطربي که بعد از فروشدن ارض در او ساکن و آرام شد، حصه (اي) از ماده‏ي عنصري باشد که به تقريب ايجاد طبيعت ارضيه و حلول صورت نوعيه‏ي ارض که حقيقت ارض است، بلکه ارض حقيقي است، در او ساکن

[صفحه 465]

گرديد. و با قرار و آرام شد و جسم ارض موجود شد و با آب گرديد يک کره و قرار گرفت در وسط کره‏ي هوا چنانکه مرصود و محسوس است. والله اعلم.

«و سکنت الارض مدحوه في لجه تياره و ردت من نخوه باوه و اعتلائه و شموخ انفه و سمو غلوائه»

يعني ساکن گرديد زمين پهن کرده شده در درياي معظم موج او و برگرداند او را از نخوت و غرور فخر او و سرکشي او و بلندي بيني او که تکبر او باشد و بلندي تجاوز از حد کردنهاي او.

«و کعمته علي کظه جريته.»

يعني و ببست او را از شدت روان شدن او.

«فهمد بعد نزقاته و لبد بعد زيقان و ثباته.»

يعني پس فرونشست بعد از برجستن او و برهم نشست بعد از طغيان برجستنهاي او.

«فلما سکن هياج الماء من تحت اکنافها و حمل شواهق الجبال البذخ علي اکتافها، فجر ينابيع العيون من عرانين انوفها.»

يعني پس در زماني که ساکن گردانيد هيجان آب را از زير اطراف زمين و بار کرد کوههاي بلند را بر دوشهاي زمين، شکافت چشمه‏هاي آب را از بالاهاي بينيهاي او که کوهها باشند.

«و فرقها في سهوب بيدها و اخاديدها و عدل حرکاتها بالراسيات من جلاميدها و ذوات الشناخيب الشم من صياخيدها.»

يعني متفرق گردانيد آن چشمه‏ها را در فضاهاي بيابانهاي زمين و در شکافهاي زمين و تعديل کرد و هم زور گردانيد حرکات به جهات مختلفه‏ي زمين را به سنگهاي بلند آن و به صاحب سرهاي بلند از سنگهاي بزرگ آن.

«فسکنت من الميدان برسوب الجبال في قطع اديمها.»

[صفحه 466]

يعني پس ساکن گرديد زمين از اضطراب و حرکت به سبب ثبات کوهها در پاره‏هاي روي زمين.

«و تغلغلها متسربه في جوبات خياشيمها و رکوبها اعناق سهول الارضين و جراثيمها.»

يعني و به سبب داخل شدن جبال در حالتي که راه گيرنده و داخل شونده است[29] در سوراخهاي بيني زمين و به سبب سوار شدن جبال گردنهاي هموار زمينها را و ناهموار زمينها را، (زيرا که[30] زمين به سبب ثقيل مطلق بودن بالطبع اقتضا مي‏کند حرکت به سوي مرکز عالم را، از هر جهتي از جهات و منطبق شدن مرکز ثقلش به مرکز عالم و بودن مکانش در وسطه‏ي[31] همه‏ي اجسام و مغمور بودن در ميان کره‏ي آب و چون تعيش و زندگاني حيوانات متنفسه به هوا، خصوصا انسان، به تقريب غلبه‏ي جزء خاکي، ممکن نباشد مگر بر روي زمين و اينکه ممکن نبود با مغمور بودن زمين در ميان آب، پس به حکمت کامله‏ي سبحاني و قدرت شامله‏ي[32] رباني، خلق شد در يک طرف از زمين کوههاي بلند و سنگهاي بزرگ، در ظاهر و در باطن و اعماق آن طرف، تا اينکه مرکز حجم زمين غير مرکز ثقل آن شده و چون مرکز ثقلش منطبق گردد به مرکز عالم، زمين ساکن شود در ميان آب و حجم يک طرفش زياده شود بر طرف ديگرش، به قدري که يک ربع سطح ظاهر آن معمور و مکشوف گردد از آب، نه مغمور و پنهان، تا توانند[33] حيوانات متنفسه به هوا، خصوصا انسان، در آن تعيش و زندگاني کرد و اگر مرکز ثقلش با مرکز حجم يکي بودي، ممکن نبودي مکشوف بودن ربع ظاهر زمين، بلکه بالطبع حرکت کردي به سوي مرکز عالم و مغمور شدن در آب را، پس خلقت کوهها سبب شد از براي سکون زمين در وسط با مکشوف شدن ربع مسکونش و سرش آن است که مرکبات معدنيه، هر چند جزء

[صفحه 467]

غالب آنها خاک باشد، لکن به تقريب ترکيب با اجزاء عناصر خفيفه، ثقيلتر[34] از آب و خفيف‏تر از خاک بسيط باشند، پس جزئي از معادن که هموزن جزئي از خاک بسيط باشد، البته مقدار حجم آن بيشتر از حجم آن جزء بسيط باشد، پس حجم دو نصف هموزن از زمين[35] مختلف و حجم آن نصف که جبال و معادن در آن خلق شده، بيشتر باشد از حجم نصفي که خالص و بسيط است بالضروره و اين است سر معني آيه‏ي شريفه: (و القينا في الارض رواسي ان تميد بکم).[36]. ([37] و شايد که مراد از جبال ميل و اعتماد بوده باشد که عبارت است از کيفيت ثقل در زمين که به سبب حلول کيفيت کوهها، ثقل و سنگيني در ظاهر و باطن زمين، زمين ساکن گرديده در وسط عناصر، زيرا که ميل که ثقل است در زمين به شرط نبودن در مکان طبيعي موجب[38] حرکت است به سوي مکان طبيعي و به شرط بودن در مکان طبيعي، موجب سکون و برقرار بودن او است در مکان طبيعي، مثل وجود ميل و خفت در هوا که به شرط خروج به سبب حرکت هوا است به سوي مکان طبيعي او و به شرط بودن در مکان طبيعي، سبب سکون هوا است در او و تکثر و تعدد ميول، به اعتبار اختلاف قبول قطعات فريضه‏ي زمين است، به سبب تخلخل و تکاثف و صلابت ولين و اندماج و انتفاش قطعات، به تقريب عوارض خارجيه. و اگر چه تعدد ميول به تقريب اين اختلافات، تعداد بي‏اعتباريه باشد، اما بي‏شبهه نفس‏الامري است، پس صحيح است تعبير از آن به لفظ جمع که جبال و نظاير آن باشد.

«و فسح بين الجو و بينها و اعد الهواء متنسما لساکنها و اخرج اليها اهلها علي تمام مرافقها.»

يعني و وسيع گردانيد ميان طرف بالاي هوا و ميان زمين را و مهيا ساخت هوا را از

[صفحه 468]

براي موضع نسيم و نفس از براي سکني‏کننده در زمين و بيرون آورد از عدم به سوي زمين را، در حالتي که مسلط باشند بر تمام منفعتهاي زمين.

«ثم لم يدع جرز الارض التي تقصر مياه العيون عن روابيها و لا تجد جداول الانهار ذريعه الي بلوغها، حتي انشا لها ناشئه سحاب تحيي مواتها[39] و تستخرج نباتها.»

يعني وا پس نگذاشت[40] زمين بي‏آب و علف آنچناني را که قاصر بود و نمي‏رسيد آبهاي چشمه‏ها از بلنديهاي او و نمي‏يافت جدولهاي رودخانه‏ها وسيله (اي) به سوي رسيدن آن بلنديها، تا اينکه ايجاد کرد از براي آنها زنده‏کننده ابري که زنده گرداند مرده‏هاي زمين را، يعني با منفعت گرداند از باريدنش بر آن، آن زمينهاي مرده‏ي بي‏منفعت را و بيرون آورد گياه او را.

«الف غمامها بعد افتراق لمعه و تباين قزعه، حتي اذا تمخضت لجه المزن فيه و التمع برقه في کففه و لم ينم و ميضه في کنهور ربابه و متراکم سحابه، ارسله سحا متدارکا، قد اسف هيدبه، تمريه الجنوب درر اهاضيبه و دفع شابيبه.»

يعني انشا کرد سحاب را به اين نحو که ترکيب کرد پاره‏هاي ابر سفيد را، بعد از جدا بودن پاره‏هاي او و از هم دور بودن قطعه‏هاي او، تا اينکه حرکت کرد معظم و بزرگ ابرها در او و بدرخشيد برق او در پاره‏هاي گرد و دراز او و نخوابيد درخشندگي او در کوه بزرگ ابر سفيد او و بر هم ريخته‏هاي ابر او، روانه گردانيد آن کوه بزرگ را از جهت ريختن آب پياپي، در حالتي که نزديک به زمين شد طرف پايين او، در حالتي که بيرون مي‏آورد از او باد جنوب دوشيده‏هاي بارانهاي او را و بيرون آمده‏هاي باران بسيار او را.

«فلما القت السحاب برک بوانيها و بعاع ما استقلت به من العب‏ء المحمول عليها، اخرج به من هوامد الارض النبات و من زعر الجبال الاعشاب،»

يعني پس در زماني که انداخت بر زمين از ابر بر سينه‏ي قوائم خود را و سنگيني باراني

[صفحه 469]

که مستقل بود در برداشتن او از سنگينيهايي که بار بود بر او، يعني در زماني که باريد بر زمين بارانهاي سنگيني که متحمل آن بود و در بار داشت، بيرون آورد خداي تعالي به سبب آن از زمينهاي خشک گياه و از خشکزارهاي کوهها علفها را.[41].

«فهي تبهج بزينه رياضها و تزدهي بما البسته من ريط ازاهيرها و حليه ما سمطت به نواضر انوارها[42] و جعل ذلک بلاغا للانام و رزقا للانعام.»

يعني پس زمين بهجت و خوشوقتي پيدا کرد به سبب زينت باغهاي او و به عجب و کبر اوفتاد به سبب چيزي که پوشيد او را از چادر سفيد شکوفه‏هاي آن باغها، به سبب زيور گردن‏بندي که پکانده[43] شده بود به او شکوفه‏هاي تازه‏ي او و گردانيد خداي تعالي آن نباتات زمين را کفايت از براي مردمان و روزي از براي چهارپايان.

«و خرق الفجاج في آفاقها و اقام المنار للسالکين علي جواد طرقها.»

يعني و واکرد راههاي واسع را در اطراف زمين و برپا کرد علامت راهها را از براي روندگان بر راههاي جاده‏ي او.

«فلما مهد ارضه و انفذ امره، اختار آدم عليه‏السلام خيره من خلقه و جعله اول جبلته و اسکنه جنته و ارغد فيها اکله،»

يعني پس در زماني که گسترانيد زمين را و فارغ شد از امر او، برگزيد آدم عليه‏السلام را برگزيدني از مخلوقات خود و گردانيد او را اول خلقت از نوع انسان و ساکن گردانيد او را در بهشت خود و وسعت داد در آن بهشت روزي او را.

«و اوعز اليه فيما نهاه عنه و اعلمه ان في الاقدام عليه التعرض لمعصيته. و المخاطره بمنزلته.»

يعني و اشاره کرد به سوي او در چيزي که نهي کرد او را از او که اکل شجره باشد و

[صفحه 470]

خبر داد به او که در پا پيش گذاشتن بر او متعرض شدن مر معصيت اوست و هلاکت منزلت و مرتبت اوست.

«فاقدم علي ما نهاه عنه موافاه لسابق علمه، فاهبطه بعد التوبه ليعمر ارضه بنسله و ليقيم الحجه به علي عباده.»

يعني پس اقدام کرد آدم بر چيزي که نهي کرده بود آدم را از او، از جهت مطابق شدن مر علم سابق قديم او، پس او را از بهشت به زمين فرود آورد بعد از توبه کردن او، تا اينکه عمارت کند و آباد گرداند زمين خود را به اولاد آدم و از جهت اينکه برپا دارد حجت و برهان خود را بر بندگان خود.

«و لم يخلهم بعد ان قبضه[44] مما يوکد عليهم حجه ربوبيته و يصل بينهم و بين معرفته، بل تعاهدهم بالحجج علي السن الخيره من انبيائه و متحملي ودائع رسالاته، قرنا فقرنا، حتي تمت بنبينا محمد صلي الله عليه و آله حجته و بلغ المقطع عذره و نذره.»

يعني خالي نگذاشت آن بندگان را بعد از قبض روح آدم عليه‏السلام از چيزي که تاکيد کند بر ايشان حجت و دليل پروردگاري او را و وصل کند ميان ايشان و ميان معرفت و شناسايي او، بلکه پيمان خواست از ايشان به سبب حجج و دلايل بر زبان برگزيدگان از پيغمبران خود و بردارندگان امانتهاي فرستاده‏هاي خود، گروهي پس از گروهي، تا اينکه تمام شد حجت او به پيغمبر ما صلي الله عليه و آله و رسيد به آخر عذر خدا بر عذاب بندگان و تخويف خدا مر عاصيان را.

«و قدر الارزاق فکثرها و قللها و قسمها علي الضيق و السعه، فعدل فيها ليبتلي من اراد بميسورها و معسورها و ليختبر بذلک الشکر و الصبر من غنيها و فقيرها. »

يعني و معين کرد روزيها را، پس بسيار گردانيد روزيها بر بعضي و اندک گردانيد بر بعضي ديگر و قسمت کرد روزيها را بر تنگي و فراخي، پس عدل کرد در قسمت، تا

[صفحه 471]

اينکه امتحان کند کسي را که اراده‏ي امتحان کرده به آسان روزي و دشوار روزي،[45] و از براي اينکه امتحان کند به آن تقسيم، شکر و صبر کردن را از غني عباد و فقير عباد.

«ثم قرن بسعتها عقابيل فاقتها و بسلامتها طوارق آفاتها و بفرج افراحها غصص اتراحها.»

يعني پس مقترن و متصل گردانيد به وسعت روزيها باقي مانده‏هاي فقر و احتياج را و به سلامت روزيها حوادث آفتهاي روزيها را و به فرجه‏هاي شاديهاي روزيها غصه‏ها و غمهاي روزيها را.

«و خلق الاجال فاطالها و قصرها و قدمها و اخرها و وصل بالموت اسبابها و جعله خالجا لاشطانها و قاطعا لمرائر اقرانها.»

يعني و خلق کرد مدتهاي عمر را، پس دراز گردانيد بعضي را و کوتاه گردانيد بعضي ديگر را و مقدم داشت مدت عمر بعضي را و موخر داشت مدت عمر بعضي ديگر را و متصل به مرگ گردانيد اسباب مدتهاي عمر را و گردانيد مرگ را کشاننده مر ريسمان دراز عمرها و پاره‏کننده مر ريسمانهاي محکم از ريسمانهاي عمرها.

«عالم السر من ضمائر المضمرين و نجوي المتخافتين و خواطر رجم الظنون و عقد عزيمات اليقين و مسارق ايماض الجفون.»

يعني اوست داناي نهان از خطورات در خاطر[46] گذرانندگان و نجواي آهسته گويندگان و بخاطر رسيده‏هاي در گمان گمان برندگان و گره‏هاي اراده‏هاي يقين و اشاره‏هاي دزد پلک چشمها.

«و ما ضمنته اکنان القلوب و غيابات الغيوب و ما اسمعت لاستراقه مصائخ[47] الاسماع و مصائف الذر و مشاتي الهوام و رجع الحنين من المولهات و همس الاقدام. »

يعني و اوست داناي آنچه را که مشتمل است او را پرده‏هاي دلها و قعرهاي پنهانيها،

[صفحه 472]

و آنچه را که گوش داد از براي دزدي شنيدن او قوت سامعه‏ي گوشها و عالم به مواضع تابستاني مورچه‏هاي صغار است و به مکانهاي زمستاني حيوانات زير خاک است و عالم به تردد صداي ناله از حيوانات بي‏زبان است و داناي صداي هموار[48] پاها است.

«و منفسح الثمره من ولائج غلف الاکمام و منقمع الوحوش من غيران الجبال و اوديتها و مختباء البعوض بين سوق الاشجار و الحيتها،»

يعني و داناست جاي گشوده شدن ميوه را از باطن غلافهاي خوشه‏ها و جاي پنهان شدن حيوانات وحشي از غارهاي کوهها و سيل گاههاي[49] او و جاي پنهان شدن پشه‏ها ميان شاخه‏هاي درختان و پوستهاي آن.

«و مغرز الاوراق من الافنان و محط الامشاج من مسارب الاصلاب.»

يعني داناست به محل فروشدن برگها از شاخه‏ها و محل فرود آمدن منيهاي مخلوطه از راههاي صلبها و رحمها.

«و ناشئه الغيوم و متلاحمها و درور قطر السحاب و متراکمها.»

يعني داناست به ظاهر شدن ابرها و بر هم خورده‏هاي آن و ريزش قطره‏هاي باران و اجتماع آن.

«و ما تسفي الاعاصير بذيولها و تعفو الامطار بسيولها.»

يعني داناست به آنچه پراکنده مي‏کند گردبادها به دامنهاي خود و محو مي‏کند بارانها به سيلهاي خود.

«و عوم بنات الارض في کثبان الرمال و مستقر ذوات الاجنحه بذري شناخيب الجبال.»

يعني و داناست به شناگري حشرات زمين در تلهاي ريگها و به محل قرار پرندگان به بالاي سرهاي کوهها.

[صفحه 473]

«و تغريد ذوات المنطق في دياجير الاوکار و ما اوعته[50] الاصداف و حضنت عليه امواج البحار.»

يعني و داناست به آواز بلند مرغان صاحب الحال در تاريکيهاي آشيانه‏ها و به آنچه از مرواريد که جاي داده او را صدفها و پرستاري بر او کرده موجهاي درياها.

«و ماغشيته سدفه ليل او ذر عليه شارق نهار و ما اعتقبت عليه اطباق الدياجير و سبحات النور.»

يعني داناست به آنچه پوشانده است او را تاريکي شب، يا تابيده است بر او آفتاب روز و به آنچه پياپي رسيده است بر او پرده‏هاي تاريکي و درخشيدنهاي نور.

«و اثر کل خطوه و حس کل حرکه و رجع کل کلمه و تحريک کل شفه و مستقر کل نسمه و مثقال کل ذره و هماهم کل نفس هامه.»

يعني داناست به نشانه‏ي هر گامي و به آواز هر حرکتي و به ترجيع آواز[51] هر کلمه‏اي و به حرکت دادن هر لبي و به محل قرار هر انساني و به وزن هر ذره ( اي) و به همهمه‏ي آواز گلوي هر نفس صاحب اراده‏اي.

«و ما عليها من ثمر شجره، او ساقط ورقه، او قراره نطفه، او نقاعه دم و مضغه، او ناشئه خلق و سلاله.»

يعني داناست به آنچه بر روي زمين است از ميوه‏ي هر درختي و به هر برگ ريخته و به مکان نطفه و به محل جمع شدن خوني و به خون گوشت شده‏اي و پديد آمده‏ي خلقي و نتيجه‏ي حيواني.

«لم تلحقه في ذلک کلفه و لا اعترضته في حفظ ما ابتدع من خلقه عارضه و لا اعتورته في تنفيذ الامور و تدابير المخلوقين ملاله و لا فتره.»

يعني عارض نمي‏شود او را در دانستن آن چيزها مشقتي و ظاهر نمي‏شود او را در

[صفحه 474]

نگاه داشتن آنچه را که ايجاد کرده است از مخلوقات او عارضه‏اي و درنمي‏يابد او را در تمام کردن چيزها و تدبير خلايق دلتنگي (اي) و نه سستي (اي).

«بل نفذ فيهم علمه و احصاهم عده و وسعهم عدله و غمرهم فضله مع تقصيرهم عن کنه ما هو اهله.»

يعني بلکه نافذ و فرورونده است در مخلوقات علم او و احاطه کرده است ايشان را شماره کردن او و وسعت داشته است ايشان را عدل او و فروکوفته است ايشان را فصل و کرم او، با کوتاهي کردن ايشان از پايان اطاعتي که اوست اهل و سزاوار او.

«اللهم انت اهل الوصف الجميل و التعداد الکثير.»

يعني بار خدايا توئي سزاوار ذکر صفت نيکو و سزاوار شماره‏ي بسيار نعمت و احسان.

«ان تومل فخير مامول و ان ترج فاکرم مرجو.»

يعني اگر طمع داشته شدي پس بهترين طمع داشته شده‏اي و اگر اميد داشته شدي پس بهترين اميد داشته شده‏اي.

«اللهم قد بسطت لي فيما لا امدح به غيرک و لا اثني به علي احد سواک و لا اوجهه الي معادن الخيبه و مواضع الريبه و عدلت بلساني عن مدائح الادميين و الثناء علي المربوبين المخلوقين.»

يعني بار خدايا! به تحقيق که تو پهن ساختي از براي من ستايشي را که نمي‏توانم ستود به او غير تو را و درودي را که نمي‏توانم سرود به او بر احدي سواي تو را و متوجه نساخته‏ام آن ستايش را به معدنهاي خيبت و خسران و جاهاي شبهه و بهتان و تو برگردانيدي زبان مرا از ستايشهاي مردمان و درود بر مربوبين مخلوقين.

«اللهم و لکل مثن علي من اثني عليه مثوبه من جزاء، او عارفه من عطاء و قد رجوتک دليلا علي ذخائر الرحمه و کنوزالمغفره.»

يعني بار خدايا! و از براي هر ستايش‏کننده (اي) بر آن کسي که او را ستوده است اجري هست از اجرهاي بزرگ، يا احساني هست از بخششهاي بزرگ و من اميدوارم به

[صفحه 475]

تو راه نمودن بر توشه‏هاي بخشش و گنجهاي آمرزش را. يعني راه‏نمايي به من اسباب بخشش و آمرزش را.

«اللهم و هذا مقام من افردک بالتوحيد الذي هو لک و لم ير مستحقا لهذه المحامد و الممادح غيرک.»

يعني بار خدايا! و اين مقام کسي است که يگانه گردانيده است تو را به يگانه ساختني که مختص از براي تو است، که توحيد ذات و صفات و افعال باشد و نديده است سزاوار از براي اين حمدها و مدحها غير تو را.

«و بي فاقه اليک لا يجبر مسکنتها الا فضلک و لا ينعش من خلتها الا منک و جودک.»

يعني مرا است حاجتي به سوي تو که سد نمي‏کند احتياج بدان حاجت را مگر بخشش تو و دفع نمي‏کند بعضي از ضروريات او را مگر عطا و کرم تو.

«فهب لنا في هذا المقام رضاک و اغننا عن مد الايدي الي سواک، انک علي ما تشاء قدير.[52].

يعني ببخش از براي ما در اين مقام خشنودي تو را و بي‏نياز گردان ما را از کشيدن دستهاي نياز به سوي سواي تو. به تحقيق که توئي توانا بر هر چيزي که بخواهي.

[صفحه 476]


صفحه 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 471، 472، 473، 474، 475، 476.








  1. الصلاه جامعه اصطلاحي بوده است براي فراخواندن مردم به مسجد و رسانيدن مطلبي به اطلاع آنان در غير وقت نماز.
  2. در برخي از نسخه‏هاي چاپي نهج: المنع و الجمود، ليکن کلمه‏ي «الجمود» در هيچ نسخه‏ي خطي قديمي نيست، ظاهرا برخي از کاتبان براي هموزني با الجود آخر عبارت، اين کلمه را از خود افزوده‏اند.
  3. مذموم در اينجا به معني مذمت شده است، نه ذمه شده و در امان قرار گرفته، زيرا کسي که دارايي دارد و از آن نمي‏بخشد، سرزنش مي‏شود، جز خدا که ندادن او از روي حکمت است نه بخل و تنگ‏نظري يا ترس از تمام شدن دارايي.
  4. يعني چون در برخي از چيزها شرط پذيرش درخواست، سوال و دعا است و آمادگي داشتن بنده براي دعا و درخواست مي‏باشد و اين نوع درخواست و داشتن آمادگي درخواست عبادت به شمار مي‏رود، لذا به تشويق کردن سوال‏کننده به سوال فرمان داده شده است.
  5. «ما اختلف» به همان مفهوم اختلاف الليل و النهار قرآن است، به معني پي در پي آمدن شب و روز و گذشت پيوسته‏ي زمان است و «يختلف» به معناي دگرگوني و اختلاف احوال است. يعني خدا در زمان و تحت تاثير گذشت زمان قرار ندارد که مانند آفريدگان دچار دگرگوني حالتها شود.
  6. در نسخه‏هاي ديگر نهج: ولکان.
  7. آل‏عمران / 7.
  8. شماري از مفسران «واو» و الراسخون را استينافي مي‏گيرند نه عطفي و چنين معني مي‏کنند که: تاويل قرآن را جز خدا نمي‏داند و راسخان در علم مي‏گويند: به قرآن ايمان آورديم کليت آن (اعم از محکمات و متشابهات آن) از پيشگاه خدا فرود آمده است. همانگونه که به محکمات آن از راه علم دست يافته‏ايم، با رسوخ کردن در اعماق آنها، بدين نتيجه رسيده‏ايم که متشابهات قرآن براي ما، با وسايل موجود معرفت که در اختيار داريم، دست يافتني نمي‏باشد، لذا ما به کل آن ايمان آورديم و مي‏دانيم و يقين داريم که همه‏ي آنها، از نزد پروردگارمان بر صادق مصدق نازل شده است. حتي دانستن تاويل آيات و حقايق موجود در پس پرده‏ي غيب بوسيله‏ي راسخان در علم هم از طريق وحي بر پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و به وسيله‏ي آن شهر علم به پيشوايان هدايت و در شهر علم، تعليم داده شده است.
  9. حصر الا الله.
  10. در نسخه‏هاي ديگر نهج: خطرات الوساوس به معني آمد و رفتنهاي پي در پي وسوسه‏ها.
  11. در نسخه‏هاي ديگر نهج: لا تبلغه، چنانکه در ترجمه نيز «صفات نمي‏رسد به او» ترجمه شده است.
  12. چ: يعني برمي‏گردند.
  13. در همه‏ي نسخه‏هاي ديگر: علي معرفته و به قرينه‏ي الحجه له، نيز علي درست مي‏باشد».
  14. فظهرت البدائع التي درست است چنانکه در همه‏ي نسخه‏هاي ديگر نهج چنين آمده است.
  15. الشعراء / 98.
  16. اصل: به خداوند عالميان.
  17. در نسخه‏هاي ديگر نهج: علي الخلقه المختلفه القوي.
  18. نحلوک هم به معناي بخشش است و هم به معناي نسبت دادن.
  19. در نسخه‏هاي ديگر نهج: فتکون محدودا مصرفا».
  20. در بيشتر نسخه‏هاي ديگر: فکيف.
  21. در نسخه‏هاي ديگر نهج: فتم خلقه بامره.
  22. در نسخه‏هاي ديگر نهج: سيرهما.
  23. چ: يعني پس خلق کرد.
  24. الانبياء / 26 و 27.
  25. در نسخه‏هاي ديگر: جعلهم الله.
  26. ن و نسخه‏هاي ديگر نهج: ايمانهم چنانکه شارح نيز ايمان ترجمه کرده است.
  27. اصل و ن: منهم.
  28. در بعضي از نسخه‏هاي ديگر: و وصلت.
  29. چ: شونده‏اند.
  30. چ: و به سبب سوار شدن جبال گردنهاي هموار زمينها را زيرا که.
  31. ن: در وسط.
  32. ن: پس به حکمت کامله و قدرت شامله‏ي رباني.
  33. ن: نه معمور تا توانند.
  34. ن: ترکيب با عناصر خفيفه نيز ثقيل‏تر.
  35. اصل: هموزن زمين.
  36. النحل / 15.
  37. مطالب ميان دو قلاب از نسخه‏ي اصل افتاده است، از «چ» و «ن» گرفته شد.
  38. ن: موجب سکون و برقرار بودن او است (که يک سطر آن افتاده است).
  39. اصل: سحابها.
  40. چ: يعني پس وانگذاشت.
  41. اصل و ن: علفها.
  42. در نسخه‏هاي ديگر نهج: من ناضر انوارها.
  43. پکانده شده، معلوم نيست به چه معني است، زيرا اين واژه را در برابر سمطت آورده است که به معناي به رشته کشيده شدن مرواريدها است. و شايد شاخه‏هايي را در نظر داشته که شکوفه‏هاي آن تازه باز شده‏اند.
  44. اصل: قبضهم.
  45. آسان روزي به معني روزي فراخ و زندگي آسوده است و دشوار روزي به معني عسرت و تنگي معيشت و سختي زندگي است.
  46. چ: در خواطر.
  47. هر سه نسخه: مسائخ (به سين).
  48. صداي هموار يعني صداي آهسته.
  49. اوديه جمع وادي است و وادي هم به معناي مسيل و رودخانه است و هم به معني دشت و بيابان که در اينجا معني دوم مورد نظر است.
  50. در نسخه‏هاي ديگر نهج: و ما اوعبته.
  51. رجع همان پژواک فارسي است.
  52. در برخي از نسخه‏هاي ديگر نهج: «انک علي کل شي‏ء قدير!».